وقتی به عقب نگاه می کنم نمی توانم بفهمم وسایل ارتباطی آدمها را بهم نزدیک می کند یا دور. زمانی بود که فقط خانم جعفری تلفن داشت و ما در محل تنها کسی بودیم که آدمی در خارج داشتیم. وقتی خواهرم زنگ میزد بچه های خانم جعفری از سر کوچه با سرو صدا می آمدند پی ما. مامان که چادری نبود همیشه چادر نمازی دم دست داشت تا زمان را برای آماده شدن از دست ندهد و با قلب معیوب تا خانه خانم جعفری می دوید. اما من که کوچکتر و سالم بودم برای از دست نرفتن زمان جلوتر از مامان میدویدم و زودتر به تلفن میرسیدم و چند دقیقه ای که مامان عقب بود من حرف میزدم. هرچند که آن موقع به چشم ماموریت به آن نگاه می کردم اما حالا میفهمم که شاید خواهرم آن طرف تلفن گیر من که 12 سال کوچکتر بودم میافتاده و عملا با دختری 8 ساله صحبتی نذاشت . اما ما خیلی بی تلفن بودیم. کلی سکه جمع می کرذیم تا در کیوسک تلفن با خواهر دیگرم که چندین سال بعد برای درس به شهرستان رفته بود حرف بزنیم. و کلا شبهای بارانی و دیر وقت را بخاطر دارم که من در ماشین می نشستم و مامان دیر وقت به خواهرم زنگ میزد تا مطمئن باشد به خانه رسیده است. در 18 سالگی من تلفن دار شدیم. اما مشترک..آنهم با یک عوضی که صحبتهای من زا ضبط می کرد و جای من سر تک و توک قرارهای میرفت..آنهم در کتابخانه حسینیه ارشاد.. بلایی به سرم آمد که تلفن بازی و فوت کردن و زنگ زدن قطع کردن که تنها نوجوانی کردن من آن هم به تعداد انگشتهای دستم بود از دماغم افتاد. تلفن دار شدن ما مصادف شد با آمدن موبایل و پز پسر حاچی با گوشی لنگه کفشی اش. خداییش من هم از آن گوشی لذت خودم را بردم تا جایی که نهایتا 5 برابر حقوقم قشنگترین موبایل و 30 برابر حقوقم خط خریدم و جمعیتی با آن حال کردند.
وقتی همه جور تلفنی بود آمدم این سر دنیا. من شدم و MSN و کامپیوتر خانواده رفقا. وقتی که از سر کار کوفته می آمدم و بیچاره ای که آن سر دنیا ساعتهایش را با من تنظیم کرده بود تا حرف بزنیم. اینجا بود که یواش یواش این ارتباط بخاطر نبودن روحی پشت آن دیگر سرد و سردتر میشد. حرفی می نوشتی و جوابی می گرفتی.. نمی دانستی که چه حسی پشت آن جمله های تایپ شده است. دور شدیم و دور. تا بلاخره یکی آمد جای این را بگیرد. حس آدمی را داشتم که باید انتقام آن یکی را بگیرم. در مهد اختراعات موبایل نگرفتم چون می خواستم به این هم زهری دوری را بچشانم. چون خیلی نتوانسته بودم کامش را تلخ کنم به خودش گفتم اصلا تلفن می خواهم چه کار و قشنگ فهمیدم که در دلش می گفت چون اگر من برایت مهم هستم با من حرف بزنی احمق! اما به زبان نیاورد. و اما تماس با خانه محدود شد به 8 صبح و ساعات کاری در آزمایشگاه که آیا در آزمایشگاه باشم که از خانه زنگ میزنند یا نه. و آن کارتهای تلفن لعنتی که یا کار نمی کرد یا اگر کار میکرد نصف پولت را می خورد. این یکی هم رفت با زجر دیدن پیغامهایش به آدمی دیگر در گوشییش البته واضح و آشکار و بدون لاپوشانی. انتقامی گرفت برای خودش. یادم نیست دقیقا کی اما آبان و آذر بود که حتی تلفنش را تغییر داد و شوکی بود برای خودش وقتی بعد از چند ماه شماره اش را گرفتم و فهمیدم بخاطر دوری از من شماره اش را عوض کرده. راستش آن شماره را هنوز از گوشی پاک نکرده ام. چرا ؟ نمی دانم.
و اما تو،،، وایبر آمده بود...اوج بالا و پایین شدنهایم رسیده بودم تو بودی و تو.. عادت بود زنگ بزنی و ساعتها برایت از کارهایم تعریف کنم. اسم تو را با وایبر ذخیره کرده بودم. تنهاییم را با تو پر کردم. تا جایی که حتی برای خرید چیزی صبر می کردم زنگ بزنی و از راه دور نظرت را می پرسیدم و یا عکس آن چیز را می فرستادم... شدی شریک زندگیم از راه دور.. نگران بودی ، قربان صدقه می رفتی، از بدبختیهایت می گفتی از بدبختیهایم بدون سانسور می گفتم. مراعات نمی کردم... باید مرا می شناختی.. امتحانت کردم که تا چه حد توان شنیدن و چشم پوشی داری.. توانستی... و من از آینده کندم تا در حال با تو باشم. یادت هست اسباب جمع می کردم.. از خستگی خرید جعبه و از اینکه نمی دانستم کدام جعبه را بخرم با تو گفتم. عکسش را فرستادم... می خواستم همراهیت را در جایی که به سمتت پر می کشیدم داشته باشم... همراه بودی...پر کشیدم...3 ماه نکشید تیر و ترکشها شروع شد.. اما اعتماد بودی و اطمینان،، کار کشته این بازار بودم... می دانستم باید چشم و گوش بر روی بقیه ببندم و فقط با تو صبر کنیم تا طوفان اطزافیان بیاید برود و بخوابد...طوفانشان بلند شد و تو با آن از جا کنده شدی... حالا این طوفان در همان فضای مجازی تلگرام ، اینستاگرام و غیره بلند شده بود... ملت بزدل تر از آن بودند که در رو حرف بزنند... نوشتند نصف شب و نوشتی برایشان نصفه شب و من در زیر این طوفانی که فکر می کردم گذرا است به خودم پیچیدم تا " کلمات عاقل شوند" . و هر بار این کلمات را در عکس پروفایل تلگرام یا واتس آپ تعقیب کردم و این شد اعتیاد. دنبال کردم که کی آخرین بار پای گوشی بودی غاقل از اینکه آن زمان داشتی با نامردی تار مرا پود می کنید. بعد از آنهمه با هم بودن، شب را با هم صبح کردن، نفس کشیدن ها را به هم خبر دادن شد ارتباط به عکس تلگرام ختم شدن و من معتاد آن. جایی که در حد فاصل 5 دقیقه دیدم 3 بار چک کرده ام که عکسی را در تلگرام عوض کردی یا حرفی را به اشتراک گذاشتی یا نه. دیوانه می شدم دیگر. آمدم سراغت و با اجازه خودت جلوی خودت این راه را بستم. آمدی سراغم. پیغام دادی و جواب دادم و تزریق افیون بود هر پیغام که در عکس پروفایل بود. از دستم در رفته تا به کی و چند بار بلاک کردم و بلاک نکردی.. از بلاک در آوردم و آشتی کردیم و چیز دیگری رو شد و بلاک نکردی.. یادت هست وقتی بلاک کردم پیغام اس ام اس دادی " برا اینکه اعصاب یکی رو بهم بریزن راه درستی نیست" بعد نوشتی از بلاک در بیار. در آوردم.. گفتی دیدی من بلاک نکردم... گفتم تو هم عادت می کنی... بعد یکبار که بلاک کردم پیغام دادی " دارم برات" و بلاک کردیو بعد باز کردی و من هم باز کردم..می دانستم برایت تمرین است... گذاشتم تمرین کنی یرای این لحظه.. آخر شب تولدم بجای تلگرام در واتس آپ پیغام دادی.. همه دنیایم را به رویت باز کردم... تمام نامردیها را بخشیدم.. دروغها رو نشنیدم... گاردها پایین... اما چه حالی بودم... زیر پوست و گوشت من چه نارفاقتهایی کرده بودید.. بخشیدم... باز دروغ گفتیو فیلم آمدی،،فقط گفنم خیلی بدی!! اما خاک کردم اعتماد و اطمینان را... بلاک نکردم،، اما جواب ندادم،،، جواب وقتی دادم که داشتم می ترکیدم،، تنها پیغامی که از تو نگه داشتم،، خودم را خواستم خالی کنم... با فحش نشد... با بد و بیراه نشد... با مشت کوبیدن نشد...چقدر زشت بودیم دیگر... نمی خواهم به خاطر بیارم... 9 روز پیش تو هم بلاک کردی..اول مرداد.. عکست شد یک آدمک بی روح در واتس آپ و رنگ صورتی دلخواهت در تلگرام با مخفف اسمت و کلمه وایبر.... اما عجب این جمله حقیقتیست Last Seen Long Time Ago. . آخرین باری که "تویی که می شناختمت " دیدم خیلی قدیمی و قبل است. شاید آن آدم مرده است و من به سوگش نشسته ام.. ای کاش که این سوگواری برای کسی که مدتهاست وجود ندارد و long time ago رفته است تمام شود.