Tuesday 31 July 2018

Long time agoمن و

وقتی به عقب نگاه می کنم نمی توانم بفهمم وسایل ارتباطی آدمها را بهم نزدیک می کند یا دور. زمانی بود که فقط خانم جعفری تلفن داشت و ما در محل تنها کسی بودیم که آدمی در خارج داشتیم. وقتی خواهرم زنگ میزد بچه های خانم جعفری از سر کوچه با سرو صدا می آمدند پی ما. مامان که چادری نبود همیشه چادر نمازی دم دست داشت تا زمان را برای آماده شدن از دست ندهد و با قلب معیوب تا خانه خانم جعفری می دوید. اما من که کوچکتر و سالم بودم برای از دست نرفتن زمان جلوتر از مامان میدویدم و زودتر به تلفن میرسیدم و چند دقیقه ای که مامان عقب بود من حرف میزدم. هرچند که آن موقع به چشم ماموریت به آن نگاه می کردم اما حالا میفهمم که شاید خواهرم آن طرف تلفن گیر من که 12 سال کوچکتر بودم میافتاده و عملا با دختری 8 ساله  صحبتی نذاشت . اما ما خیلی بی تلفن بودیم. کلی سکه جمع می کرذیم تا در کیوسک تلفن با خواهر دیگرم که چندین سال بعد برای درس به شهرستان رفته بود حرف بزنیم. و کلا شبهای بارانی و دیر وقت را بخاطر دارم که من در ماشین می نشستم و مامان دیر وقت به خواهرم زنگ میزد تا مطمئن باشد به خانه رسیده است.  در 18 سالگی من تلفن دار شدیم. اما مشترک..آنهم با یک عوضی که صحبتهای من زا ضبط می کرد و جای من سر تک و توک قرارهای میرفت..آنهم در کتابخانه حسینیه ارشاد.. بلایی به سرم آمد که تلفن بازی و فوت کردن و زنگ زدن قطع کردن که تنها نوجوانی کردن من آن هم به تعداد انگشتهای دستم بود از دماغم افتاد. تلفن دار شدن ما مصادف شد با آمدن موبایل و پز پسر حاچی با گوشی لنگه کفشی اش. خداییش من هم از آن گوشی لذت خودم را بردم تا جایی که نهایتا 5 برابر حقوقم قشنگترین موبایل و 30 برابر حقوقم خط خریدم و جمعیتی با آن حال کردند.
وقتی همه جور تلفنی بود آمدم این سر دنیا. من شدم و MSN  و کامپیوتر خانواده رفقا. وقتی که از سر کار کوفته می آمدم و بیچاره ای که آن سر دنیا ساعتهایش را با من تنظیم کرده بود تا حرف بزنیم. اینجا بود که یواش یواش این ارتباط بخاطر نبودن روحی پشت آن دیگر سرد و سردتر میشد. حرفی می نوشتی و جوابی می گرفتی.. نمی دانستی که چه حسی پشت آن جمله های تایپ شده است. دور شدیم و دور. تا بلاخره یکی آمد جای این را بگیرد. حس آدمی را داشتم که باید انتقام آن یکی را بگیرم. در مهد اختراعات موبایل نگرفتم چون می خواستم به این هم زهری دوری را بچشانم. چون خیلی نتوانسته بودم کامش را تلخ کنم به خودش گفتم اصلا تلفن می خواهم چه کار و قشنگ فهمیدم که در دلش می گفت چون اگر من برایت مهم هستم با من حرف بزنی احمق! اما به زبان نیاورد. و اما تماس با خانه محدود شد به 8 صبح و ساعات کاری در آزمایشگاه که آیا در آزمایشگاه باشم که از خانه زنگ میزنند یا نه. و آن کارتهای تلفن لعنتی که یا کار نمی کرد یا اگر کار میکرد نصف پولت را می خورد. این یکی هم رفت با زجر دیدن پیغامهایش به آدمی دیگر در گوشییش البته واضح و آشکار و بدون لاپوشانی. انتقامی گرفت برای خودش. یادم نیست دقیقا کی اما آبان و آذر بود که حتی تلفنش را تغییر داد و شوکی بود برای خودش وقتی بعد از چند ماه شماره اش را گرفتم و فهمیدم بخاطر دوری از من شماره اش را عوض کرده. راستش آن شماره را هنوز از گوشی پاک نکرده ام. چرا ؟ نمی دانم.
و اما تو،،، وایبر آمده بود...اوج بالا و پایین شدنهایم رسیده بودم تو بودی و تو.. عادت بود زنگ بزنی و ساعتها برایت از کارهایم تعریف کنم. اسم تو را با وایبر ذخیره کرده بودم. تنهاییم را با تو پر کردم. تا جایی که حتی برای خرید چیزی صبر می کردم زنگ بزنی و از راه دور نظرت را می پرسیدم و یا عکس آن چیز را می فرستادم... شدی شریک زندگیم از راه دور.. نگران بودی ، قربان صدقه می رفتی، از بدبختیهایت می گفتی از بدبختیهایم بدون سانسور می گفتم. مراعات نمی کردم... باید مرا می شناختی.. امتحانت کردم که تا چه حد توان شنیدن و چشم پوشی داری.. توانستی... و من از آینده کندم تا در حال با تو باشم. یادت هست اسباب جمع می کردم.. از خستگی خرید جعبه و از اینکه نمی دانستم کدام جعبه را بخرم با تو گفتم. عکسش را فرستادم... می خواستم همراهیت را در جایی که به سمتت پر می کشیدم داشته باشم... همراه بودی...پر کشیدم...3 ماه نکشید تیر و ترکشها شروع شد.. اما اعتماد بودی و اطمینان،، کار کشته این بازار بودم... می دانستم باید چشم و گوش بر روی بقیه ببندم و فقط با تو صبر کنیم تا طوفان اطزافیان بیاید برود و بخوابد...طوفانشان بلند شد و تو با آن از جا کنده شدی... حالا این طوفان در همان فضای مجازی تلگرام ، اینستاگرام و غیره بلند شده بود... ملت بزدل تر از آن بودند که در رو حرف بزنند... نوشتند نصف شب و نوشتی برایشان نصفه شب و من در زیر این طوفانی که فکر می کردم گذرا است به خودم پیچیدم تا " کلمات عاقل شوند" . و هر بار این کلمات را در عکس پروفایل تلگرام یا واتس آپ تعقیب کردم و این شد اعتیاد. دنبال کردم که کی آخرین بار پای گوشی بودی غاقل از اینکه آن زمان داشتی با نامردی تار مرا پود می کنید. بعد از آنهمه با هم بودن، شب را با هم صبح کردن، نفس کشیدن ها را به هم خبر دادن شد ارتباط به عکس تلگرام ختم شدن و من معتاد آن. جایی که در حد فاصل 5 دقیقه دیدم 3 بار چک کرده ام که عکسی را در تلگرام عوض کردی یا حرفی را به اشتراک گذاشتی یا نه. دیوانه می شدم دیگر. آمدم سراغت و با اجازه خودت جلوی خودت این راه را بستم. آمدی سراغم. پیغام دادی و جواب دادم و تزریق افیون بود هر پیغام که در عکس پروفایل بود. از دستم در رفته تا به کی و چند بار بلاک کردم و بلاک نکردی.. از بلاک در آوردم و آشتی کردیم و چیز دیگری رو شد و بلاک نکردی.. یادت هست وقتی بلاک کردم پیغام اس ام اس دادی " برا اینکه اعصاب یکی رو بهم بریزن راه درستی نیست" بعد نوشتی از بلاک در بیار. در آوردم.. گفتی دیدی من بلاک نکردم... گفتم تو هم عادت می کنی... بعد یکبار که بلاک کردم پیغام دادی " دارم برات" و بلاک کردیو بعد باز کردی و من هم باز کردم..می دانستم برایت تمرین است... گذاشتم تمرین کنی یرای این لحظه.. آخر شب تولدم بجای تلگرام در واتس آپ پیغام دادی.. همه دنیایم را به رویت باز کردم... تمام نامردیها را بخشیدم.. دروغها رو نشنیدم... گاردها پایین... اما چه حالی بودم... زیر پوست و گوشت من چه نارفاقتهایی کرده بودید.. بخشیدم... باز دروغ گفتیو فیلم آمدی،،فقط گفنم خیلی بدی!! اما خاک کردم اعتماد و اطمینان را... بلاک نکردم،، اما جواب ندادم،،، جواب وقتی دادم که داشتم می ترکیدم،، تنها پیغامی که از تو نگه داشتم،، خودم را خواستم خالی کنم... با فحش نشد... با بد و بیراه نشد... با مشت کوبیدن نشد...چقدر زشت بودیم دیگر... نمی خواهم به خاطر بیارم... 9 روز پیش تو هم بلاک کردی..اول مرداد.. عکست شد یک آدمک بی روح در واتس آپ و رنگ صورتی دلخواهت در تلگرام با مخفف اسمت و کلمه وایبر.... اما عجب این جمله حقیقتیست Last Seen Long Time Ago. . آخرین باری که "تویی که می شناختمت " دیدم خیلی قدیمی و قبل است. شاید آن آدم مرده است و من به سوگش نشسته ام.. ای کاش که این سوگواری برای کسی که مدتهاست وجود ندارد و long time ago رفته است تمام شود.


Tuesday 5 June 2018

من ونیت

سال پیش چنین شبی بیقرار شدمت.. نیتت کردم.. جای دیگ می جوشیدم و نیتت کردم... عکسها را دیدم و جوشیدم.. بالا و پایین رفتم اما نیتت کردم..نخواستمت و نیتت کردم...می سوختم از تو و نیتت کردم.. دل می کندم و نیتت کردم.. بی قرار دور خانه ات گشتم و نخواستمت و به نیتت نذری را به نیتت بخشیدم.. طاقت نیاوردم.. پشت در خانه ات نشستم احیا گرفتم و نیتت کردم.. چشمهای نا آشنایت را دیدم و نیتت کردم.. یک سال گذشته.. همان دیگ است و آتش و جوش.. نیتت می کنم.. همان چشمهای قدیم همان دستهای قدیم همان صدای قدیم.. ایکاش این نیت اجابت شود..   

Thursday 31 May 2018

من و پشت دست

۴ سال گذشت تا فهمیدم  آنچه که دل تنگی فکر میکردم تبدیل شده به خبر شنیدن خبر ناخوش احوالی کسی است که ناخوشم کرد. اول کار از خدا برگشتنش را خواسته بودم، نداد.. بعد احوال خوشم را خواستم ، نداد.. بعد احوال ناخوشش را خواستم ، عکس و خبر خوشیش بود که آوار شد روی سرم.. به تو پناه آوردم چون موقع بی خدایی تو پناه شدی.. دوباره دستهای گره خورده و مشتم را باز کردم و به انگشتهای دست تو اعتماد کردم و انگشتانم را به تو گره زدم... ولی اینبار با قدرت و زور.. نباید از لای انگشتانم میلغزیدی.. اما میفهمیدم که هر بار انگشتانم را شل می کنم  یک انگشتت می لغزید. فهمیدم عادت به گره انگشتان بهم نداری.. عادت داشتی هر کسی جدا راه برود.. امتحان کردم .. انگشتانم را باز کردم.. کنار هم راه رفتیم.. خوب بود.. اما نمی دانم کی و کجا مزه جلودار بودن را تجربه کردی.. ایرادی نداشت.. اما دورتر و دورتر شدی.. یادت رفت که من خودم را با تو همگام کرده بودم و اینجا همانجایی بود که گفتم باید بدرقه ات کنم.. و در دلم گفتم اگر کفتر جلد باشد پری میزند و می اید به آشیانه ولی نفهمیدم که بادی، طوفانی ..دیگران از یکسو تو رو به سمت جلو هل دادند و من هنوز در خیالم ایرادی به عقب ایستادنم نمی دیدم.. حس پشتیبانی داشتم واز شدت اعتماد دور شدنت را تماشا  کردم. گفتم هرچقدر دور به موقع بهم میرسیم یا تو عقب گرد می کنی یا من به سمتت میدوم.. صبحی پاشدم.. نبودی.. صبر کردم برگردی.. برنگشتی.. دویدم من به تو برسم.. رسیدم.. اینبار دیگر فهمیده بودم که باید انگشتهایمان در هم گره بخورد.. اما این دستها نا آشنا بود .. انگشتها در هم چفت نشد .. یکسال و سه ماه.. چنین روزهایی بود دویدم سمتت..
دامن چاک دار مادرم
خانه نداشتن مادرم
خوانزاده نبودنم
بچه قمار و نزول بودنم
یک سال گذشت. مجبور شدم انگشتان پیچیده در دستت را بیرون بکشم و اینبار با پشت دست در صورت تو .. در صورت خودم و دلم بکوبانم.. ایکاش پشت دستهایی که به خودم میکوبم زودتر تمام شود

Sunday 18 March 2018

من و فال

هفت یا هشت سال پیش بود. در مانده درمانده بودم. بعضی وقتها فکر میکنی دلت یه چیزی می خواهد اما نمی دانی بهانه چه می گیری. فکر کردم درماندگیم را بیایم پیش  
مادروخواهرم.. نمی فهمیدم بهانه ی.  
تو را دارم می گیرم. پناهم شدی وامان از من که فکر می کردم من آرامشت میدهم.. با تو از این فالگیر به آن فالگیر رفتم.. نمی دیدمت کنارمی.. انگار که بودنت اصل است. جای فکر و شک و شبه ندارد.. ۱۰ تا فالگیر رفتیم و هر بار نیت کردم که کی بر می گردد.. بعد رسید به اینکه اصلا بر میگردد بعد رسید به اینکه اصلا دلش تنگ میشود.. و تو آن کنار نشسته بودی و چشم به فال من و من چشم انتظار رفته ام.. دیروز رفتم فال گرفتم .. پرسیدم که کی بر می  گردی.. گفت نه به این زودی..   گفتم اصلا میایی گفت چاره ای جز صبر نداری گفتم اصلا دلت برایم تنگ میشود گفت .این خواسته یا طرفت را پوچ کن.. ایکاش فالها دروغ باشند

Tuesday 13 March 2018

من و آنش چهارشنبه سوری

لیست مناسبتها و خاطرات تلخ بجا مانده از تو در هر کدام دارد تکمیل می شود.شب چهار شنبه سوری داشتی میرفتی شب عید رفتی شب تولد آمدی شب یلدا رفتی و باز شب چهار شنبه سوری رفتی. سال پیش،، خانه را شستم که نه سابیدم.. پرده هایی که با تو خریدیم زدم.. حیاط را آب پاشی کردم .. میز زدم.. منقل به پا کردم و انگشت ناخن کشیده ام را بی اعتنایی کردم و لیوانی پر از مستی ریختم به انتظارت . آمدی و لیوان سر کشیدی و پشت کردی و پشت کردم .. اما نفهمیدم که چه خنجری خواهی زد. زدی.. هنوز در این ناباوری هستم که چرا؟ ۱ سال تمام است کلنجار میروم که باور کنم.. نکنم.. اگر باور کنم خیانتها و درو غها را از درون بار دیگر می شکنم.. اگر باور نکنم و کمر ببندم به باور خوبیت دیگر چشم انتظاری می کشدم. چهارشنبه سوری تنها سوری بود که ۴۳ سال آتشش گرمم می کرد.. برایش ذوق داشتم.. مال من بود نه سفارشی دیگران.. حالا تنها سور زندگیم به سوز نشسته.. باور ندارم کنج اطاقی.. با چراغی خاموش بین جشن گیرنده ها نیستم. ایکاش اینبارسرخی من از تو زردی تو از من

Tuesday 21 November 2017

من و تولد

تولد! مبارک است گذر از برزخ و ورود به دوزخ. اما چرا به دست تو! بعید می دانم اینبار از جا بلند شوم. انتقام دنیا را  از من گرفتی. نمی دانستی شکسته ام، خسته ام، سوخته ام. راههای رفته را برگشته ام، گذشتنها کرده ام؟ خوب می دانستی. ترک شدنم را به رخم کشیدی، نداشته هایم را فریاد زدی، بی کسی هایم را به یادم آوردی.هرچه داده بودی گرفتی. 9 ماه! سوختم ! گفتم میدانم میروی اما وجودی را بردی که مستحق این بی حیایی نبود. راهها را برای آمدنت بستم اما باور نمی کنم نیایی. کسی که می خواهد بیاید همه راهها را میزند اما تو همه راههای رفتن را امتحان کردی. آرزو کردم مجبور به بدرقه کسی دوباره نشوم اما با دست خودم راهها را نشانت دادم. پا به پایت آمدم تا پای رفتن پیدا کنی. اما از تو چه پنهان مثل همیشه رویا بافتم که بیایی بگویی نمی توانم برم. بین من و خوشبختی من را انتخاب کنی. آن موقع ...آن موقع چی؟ چه چیزی به پایت می ریختم. خوب فهمیدی که دنیایی ندارم به پایت بریزم. 9 ماه فریاد زدی نداشته هایم را. هر وقت کسی نداشته هایم را به رخم می کشید نیشخند میزدم چون تو داشته ای بودی که به بودنت مطمئنم کرده بودی.  حالا باور می کنم چیزی ندارم. نیست شدم. ای کاش دلم ازت پاک شود.امشب می تواند شب تولدم باشد می توانذ شب بخاک سپردنم. چرا بوی خاک از بوی شمع بهم نزدیک تر است؟  ایکاش ببخشمت که بدون تو چیزی از من نمی ماند برای تولد.

پ.ن. و تو همانی هستی که بخاطر چشم انتظاریت کندم و آمدم (ثبت شده به بلاگ SATURDAY, 12 APRIL 2014). 

یاچشم انتظاری امشبم را به سر می آوری؟آ

Friday 4 August 2017

من و تجربه

نفهمیدم تجربه خوب است یا بد. بیشتر از سنم زندگی کرده ام یا به عبارتی بیشتر از سنم درگیر موج عاطفی بوده ام که ندانم وقتی موجی، شخصی با حجمی از عاطفه بسویت می آید صباحی نمی ماند و می کشد عقب. تجربه یادم داده است منتظر این عقب گرد باشم. مثل صخره بایستم و نگاه کنم . صبر کنم ببینم چقدر موج تحمل دارد خودش را بکوباند و بی صدا نگاهش کنم. موج هیچوقت عکس العملی نمی بینند از صخره، نمی فهمند هر بار که اوج نزدیکی را به صخره نشان می دهند چقدر این صخره تغییرات و درد حس می کند. می رود و می اید این موج با پا فشاری. حالا زیر پای صخره خالی شده است. به موج عادت کرده ، اعتماد کرده ، خودش را در موج خالی می کند اما حالا موج می فهمد سنگینی حجم صخره را هیچ موجی تحمل نکرده است. کدام صخره ای سوار موج شده مگر اینکه چیزی از خودش باقی نگذاشته باشد. ریز شده باشد. خورد خورد.هر دو می فهمند که هیچ موجی صخره دوست ندارد. باید شن باشی تا موج بخواهدت. شن نیستم!
گفتم دو سال صبر می کنیم ببینیم تحمل می کنی یا نه. خندیدی گفتی این دو سال از کجا آمد.گفتم تجربه. دو سال شد . تیکه های کوچک کردم خودم را. زیر پایم را دانسته خالی کرده بودم. خورد کردم خودم را در وجودت تا کم کم با خودت ببری. دورم کنی از ایکاش ها. حوالی دو سال شده بودگفتی کمک می خواهی از بیرون. پرسیدم برای چی . گفتی می خواهی یا سنگینی دوست داشتن را کم کنی یا خودت را قوی کنی. تجربه دارم ، می دانم اولی راحت تر است. گذاشتمت به حال خودت. و فقط خدا میداند که چقدر ایکاش ایکاش کردم شاید که دومی را انتخاب کنی. نفهمیدی، نکردی. موج طوفانی شدی. تکه های صخره را مثل هر موج طوفانی به ساحل انداختی. گفتی انقد از تجربه هایت گفتی که همان شد. چند ماه قبلش یادت هست. توی ماشین بودیم، بحثی کردیم و تمام شد. گفتی یک چیزی می خوام بگم. بی دلیل قلبم ریخت پایین. تجربه بود یا حس ششم. گفتی قدر خودم را بدانم. گفتی که حداقل بجای دوست هم که شده سایه ام بالای سرت بماند تا آخر عمر. نفسم بالا نمی امد. حرفهایت قشنگ بود. اما حس من! ترسیدم... فهمیدم که داریم خداحافظی می کنیم. یادت هست سکوت محض بودم. فقط به شوخی گفتم اینها که گفتی آدم حس می کنه فرشتست. اما دستت را گرفتم و توی دلم داد زدم نرو! آخرین باری بود که یک دل توی اون ماشین نشستیم.
4 ماه و اندکی گذشته. رفتنت را بدرقه کردم هرچند که ندیدی. من می دانم رفتن بی بدرقه بی خداحافظی بدون بغل گرفتن هم و اشک ریختن یعنی چه.نفهمیدی شبی که در خانه ات آمدم بزایت چه کردم. حالا برایم شرط گذاشته ای که باشی. گفتی یا این یا اینکه رضایت دهم تنها در قلبت بمانم و هرکس دنبال زندگی خودش. گفتی تونمی توانی بروی ومن بروم که راحت تر باشد. گفتی من انتخاب کنم! بازی حرفها! مگر راه دیگری بود که انتخاب کنم! آخرش این بود که برو! خواستی مثلا بگویی تو رفتی. آری عزیزم. من رفتم. به نا کجا آبادی که اسمش جهنم است. از مرز برزخ  اینبار تو گذراندیم. ای کاش  تجربه نمی کردم این جهنم را.